گویی کسی مرا، در من جا گذاشته است
گویی کسی درون من، مرا جا گذاشته است، گویی رفتنش سینه ام را به تنگ آورده است و جا گذاشتن منش گلویم را می فشارد و من به اشتباه احساس میکنم بغض کرده ام.
نه... این بغض نیست، این سنگینی فریادی است که میخواهد جا ماندنم را به رخش کشد. اما دریغ که بغض راه فریادم را بسته است و من هنوز این انسداد و این برزخ را با تمام وجودم احساس میکنم
اینجا همه شکل "کسی" شده اند ،آری همان که با من یکی شده بود، همان که مرا در من جا گذاشت...
همان که مدتی است مهمان چشمانم شده است...چه دنیای بی رحمی است، همان دنیایی که مهربانم در آن نیست، چه دنیای بی روحی است، همان دنیایی که روحم در آن نیست، این روح سرکش من، رام شدنی نیست، هوایش چه بیهوا همهی هوای اطراف را گرفته است...
گویی کسی مرا، در من جا گذاشته و گذشته است ...
نبودش با هیچ چیز بودنی نمی شود، نه بغض، نه اشک، نه باران، نه حتی... جایش را برایم پر نمی کنند.
آنقدر بزرگ بود که من با هیچ چیز نمیتوانم حتی ذره ای جای خالیش را پر کنم، چقدر جای خالیش همه جا را پر کرده است...
اشک هایم چه بی اختیار روی گونه هایم غوطه ور می شوند، چه لجباز شده اند این اشک ها، که در حوض پر اشک چشمانم نمی مانند، فراری شده اند!
من عاشق این اشک های فراری ام!
هنگام دلتنگی این اشک های فراری- دنیا را نمیدانم- مرا به خوبی آرام می کنند. این اشک ها مرا پر از حس بودنش میکنند.
افسوس
کسی مرا در من جا گذاشت...