ابری که میشوی، باران میشوم...
نفس که میکشی صدایت را می شنوم، پلک که میزنی از چشمانت دنیا را می بینم، بغض که میکنی نفسم بند می آید، بند دلم پوسیده است، به آهی بند است، نکند آه بکشی، نکند بند دلم را پاره کنی!
ابری که میشوی ناخواسته میفهمم، باران میشوم و روزها میبارم، سیل به راه می اندازم تا با خودش تمام آه و غصه هایت را بشورد و ببرد.
این روز ها عجیب دلگیر است، هوایت عجب وزنی دارد، به سرم که می زند، روزها، دردهایم را از نو میکند...
چقدر ساکت و آرام در لحظه هایم نفس میکشی، دردهایم را نمیدانم اما من با نفست آرام تر از همیشه میشوم...
حرف که میزنم دلم آشوب میشود، اما با سکوت، دلم با خودش تا میکند، میداند حرف هایش خوردنی است...
هر روز که از نو شروع میشود، هر روز که دوباره به زندگی سلام می کنم، هر روز که نگاه اولم را به آسمان می اندازم، هر روز که گام اول را برای از نو شدن برمیدارم،ناخواسته با من شروع می شوی، نا خواسته با تو آسمانی میشوم.
ناخواسته ها در زندگی عذاب آورند، اما من با ناخواسته هایم رفیقم، ناخواسته هایم که نباشد درخواست هایم معنی ندارند.
گاهی مهمان چشمانم باش، زیبایی را ببین و لذت ببر، گاهی با چشمانم زیبایی ها را بخوان، آسمان با تمام وسعتش درون چشمانم، قالی مهمانی چون تو خواهد شد!
گاهی دستانم را حس کن، و بنویس از تمام آنچه دلت را آرام میکند،
گاهی مرا مهمان چشمانت کن، همان لحظه هایی که دلتنگ میشوی، همان لحظه هایی که این چرخ بر غیر مراد تو می گردد، همان لحظه هایی که ابری تر از همیشه هستی، مهمان چشمانت کن تا بجایت ببارم که من باریدن را خوب یاد گرفته ام...
گاهی مرا مهمان دستانت کن تا از خاک تبعید اجباری برایت بنویسم...
بنویسم... دلم، یک دل سیر باران می خواهد!